Tuesday, January 23, 2007

نکاتی درباره ماتریالیسم تاریخی

ملاحظاتی بر جدل چپ دانشجوئی با مدافعان لیبرالیسم

ایرج فرزاد
iraj.farzad@gmail.com


مباحث و جدلی که بین چپ و مدافعان "لیبرالیسم" در جریان است، نشانه های یک شکاف و گسست تاریخی را نوید میدهد. گسستی که میتواند نه تنها بطور مشخص پایه های فکری و فلسفی جنبش تاریخی قدیمی تر الیت روشنفکری ملهم از آرمان بورژوازی صنعتی در ایران را به مصاف بطلبد، بلکه ظرفیت و توان این را هم دارد که از هر نوع محدودیت ناشی از انقلاب "بورژوا دمکراتیک" بطور کلی و از آن جمله محدودیتهای تاریخی انقلاب اکتبر را درهم نوردد.
تصور من این است که این جدال، سرنخهائی را در رابطه با تقابل دیرین تر بین ماتریالیسم متافیزیک و ماتریالیسم تاریخی نیز میتواند بدست میدهد. من با علاقه فراوان این جدال را تعقیب کرده ام و تلاش کرده ام در صف "چپ" در این کشمکش دخالت کنم. من در نوشته قبلی ام در رابطه با جدل "مهدی گرایلو" با "مهدی قاسمی نژاد" در مقاله ای با عنوان " برداشت لنینی از مارکس و خود مارکس" ( ۷ نوامبر ۲۰۰۶)، به برخی از جوانب و کم و کاستیهای نقد لیبرالیسم به اتکا دستاوردهای "انقلاب اکتبر" و به اتکا متد و روش لنین پرداخته بودم. در نوشته فعلی سعی میکنم نکته ای را که در آن نوشته طرح کرده بودم، یعنی ضرورت فراتر رفتن از نقد "دمکراسی" به اتکا صرف تجربه انقلاب اکتبر، باز تر کنم و منظورم را ازتاکید و پافشاری به مبانی سلبی در نقد و بررسی و تحلیل
در"برداشت لنینی" و رجعت به خود مارکس، برسانم
.به اعتقاد من جدل جاری بین لیبرالیسم و چپ، که فعلا در دایره چپ دانشجوئی محدود مانده است، هنوز نتوانسته است از دیوار محدودیتهای تقابل بین ماتریالیسم متافیزیکی و ماتریالیسم دیالکتیک مارکس و انگلس، و البته در ادامه آن تقابل منصور حکمت با "دمکراسی" و فراتر رفتن او از محدودیتهای تاریخی "انقلاب اکتبر" عبور کند. میدانم که انقلاب اکتبر نقد "عملی" و "پراتیک" دمکراسی و ماتریالیسم متافیزیک و عبور عملی از وجه مهمی از این متافیزیسم، یعنی تئوری و تبیین تکامل دترمینیستی تاریخ، بود. این نقد پراتیک، به نقش دخالت عنصر فعاله و انقلابی انسان و اراده او برای تغییر مسیر تاریخ و جامعه تاکید گذاشت و در عمل به پیش برد. من در نوشته قبلی تلاش کردم، باز با مراجعه به فراتر رفتن منصور حکمت از مدحودیتهای تاریخی همان پراتیک "انقلاب اکتبر"، بگویم که بسنده کردن به همان محدودیتها و تقابل با "لیبرالیسم" و یا منتالیته لیبرالی "چپ رادیکال"، نه تنها کافی نیست، بلکه رجوع به تجربه عینی همان پراتیک انقلاب اکتبر و محصور بودن در همان محدوده نشان میدهد که دایره نقد و تقابل نخواهد توانست خود را از مقدرات عینی و مادی محدویتهای تاریخی نقلاب اکتبر رها سازد. آن "تجربه" مستقل و صرفنظر از موضع لنین، خود متد لنین و لنینیسم را نفی کرد. من در مقاله قبلی خواستم نشان بدهم که با فرا رفتن منصور حکمت از تجربه صرف انقلاب اکتبر، چگونه میتوان به لنینیسم و "خود مارکس" نقب زد.
از این نظر به اعتقاد من، منحصر ماندن به نقد دمکراسی و لیبرالیسم، با هر تعبیر و "رویکرد" چپ و رادیکال، به استناد تجربه انقلاب اکتبر از دو منظر میتواند حامل اشتباهات بزرگی در برخورد به مسائل جاری جامعه ایران از یک طرف، و مهمتر از آن حامل باورهای سطحی و یک جانبه از مسائل پایه ای تئوریهای مارکسیستی، و در این مورد معین، ماتریالیسم تاریخی، از سوی دیگر باشند.

تعمیم "تئوریک" تجربه انقلاب اکتبر

به باور من اولین محدودیت "عملی" و تئوریک که میتواند در تقابل دمکراسی و چپ، حاصل شود، تبدیل جمع بندی یک انقلاب معین در یک کشور معین، انقلاب اکتبر، به یک سیستم تئوریک و استنتاج مبانی تاکتیکهای سیاسی بر آن مبناست. ما وقتی بطور واقعی به تجربه انقلاب اکتبر نگاه میکنیم، وقتی عروج شکوهمند و شکست و افول آن انقلاب را در مقابل خود داریم، مستقل و صرفنظر از تلاش کمونیستها و بلشویکها و دخالتگری های انقلابی لنین، با سرانجام محتوم یک "پروسه"، و نه تثبیت "نمود"های همان پروسه روبروئیم. و میدانیم که در ماتریالیسم تاریخی این پروسه تحولات اقتصادی و جنشهای اجتماعی و مادی و گرایشهای این جنبشها هستند که علیرغم تظاهر در نمودهای متغیر و دائما تغییر یابنده، در شکل دادن به جامعه و به تبع آن تغییر آنچه که به مقولات روبنائی شناخته میشوند، مثل تغییر و تحولات فکری و روش و اخلاق و هنر و سیاست و فرهنگ و .. فاکتورهای تعیین کننده و زیربنائی اند. ما اکنون تجربه انقلاب اکتبر را حتی با همان سیستم سرمایه داری دولتی و سوسیالیسم اردوگاهی در مقابل خود نداریم. پروسه ای که از نمودهای "انقلاب اکتبر"، و تاکتیکهای سیاسی لنین و بلشویکها، و نیز از نپ و سیاست های "کلخوز و سوخوز" دوره استالین و تصفیه های خونین سالهای ۱۹۳۸ و جنگ ضدفاشیستی و تشکیل اردوگاه شوروی و پیمان ورشو و تا مراحل زوال و فروپاشی آن را طی کرده است، سرانجام به یک نتیجه عینی و قابل مشاهده در بازسازی و مکانیسمهای باز سازی اقتصاد کاپیتالیستی در روسیه و "اقمار" آن رسیده است. انقلاب اکتبر، به عنوان یک اتفاق بسیار بزرگ و فوق العاده مهم و تعیین کننده، فقط توانست در سیر تکاملی این پروسه تکانی ایجاد کند. بطور واقعی، دنیای بورژوازی، شامل همین لیبرالهای مورد نقد چپ دانشجوئی، با دردست داشتن سرانجام این پروسه در روسیه، انقلاب اکتبر را مرحله ای در "انقلاب مشروطیت" روسیه و محصول تلاش الیت روشنفکری بوروژوازی صنعتی روسیه ارزیابی کرده و ارزیابی میکنند. تمام نقد و انتقادها به لنین و نفرت از شبح لنین چیزی جز این واقعیت را نشان نمی دهد که "مستدل" کنند دخالت لنین در پروسه ای که چنین سیری را طی کرده است، "ولونتاریستی" و کاری برخلاف "منطق" تکامل تاریخ بوده است. آنهائی که از مناقع پایه ای تر بورژوازی حرکت میکنند، حتی لنین را انسان قابل احترامی میدانند که توانست "کشور خود" را و اقتصاد آنرا از "عقب ماندگی" به یک کشور پیشرفته صنعتی هدایت کند. از این نظر آنچه که در تقابل با لیبرالها و بورژوازی علی العموم اهمیت زیادی دارد، نه قرار دادن "تجربه" انقلاب اکتبر و جمع بندی و ارتقا تئوریک این تجربه معین، که "متد" لنین در برخورد به انقلاب اکتبر است. از این روست که استخراج نتایج تئوریک ومبانی قابل تعمیم تاکتیکهای سیاسی از سیر و اشکال مشخصی که انقلاب اکتبر از سر گذرانده است، به باور من کل "پروسه" و فاکتورهای زیربنائی تری که انقلاب اکتبر اجبارا یک نمود آن بوده است را نادید میگیرد. این تقابل و استنتاج تئوریک از تجربه انقلاب اکتبر در بهترین حالت یک نقد پراگماتیستی و به اتکا انقلابی معین در روسیه اوائل قرن بیست، از لیبرالیسم است. در عالم واقعی و در سیر آنچه که در ماتریالیسم تاریخی حرکت "پروسه" نامیده میشود، انقلاب مشخص و قابل ارزیابی اکتبر، با همه دخالتگریهای حزب بلشویک و لنین و تاکتیکها و سیاستها و نقشه ها و مواضع پراتیک آنان، و علیرغم موضع دخالتگرانه سوسیالیستی کمونیستها و به پیروزی رساندن قدرت گیری یک حزب کمونیستی، محدوده مادی و تاریخی "انقلاب بورژوا دموکراتیک" را نتوانست بشکند. به باور من بررسی تحولات جامعه ایران و ترسیم دورنمائی در تکرار سیر تاریخی انقلاب اکتبر و مبتنی بر "تجربه" آن انقلاب، در تقابل چپ و لیبرالها، میتواند در چهاردیوار یک نقد بوروژوا دمکراتیک محدود بماند و بیم این میرود که از منظر "تئوریک" به محدوده جمع بندی از انقلاب مشخص اکتبر، و لاجرم به یک پراگماتیسم، اکتفا کند.

رابطه مفقوده لنینیسم و ماتریالیسم دیالکتیک

اما این محدودیت را میتوان در هم شکست اگر نه به لنین به عنوان رهبر و هدایت کننده انقلاب معین اکتبر، بلکه به او به عنوان نویسنده "ماتریالیسم و امپریوکریتیسم"، " سه منبع و سه جز مارکسیسم"، "امپریالیسم"، " در نقد رمانتیسیسم اقتصادی" و ... در یک کلام به عنوان تجسم یک متدولوژی، لنینیسم، او را در نظر گرفت. او در این زمینه همان بحثهائی را ادامه میدهد که مارکس و انگلس با متافیزیستها و ماتریالیستهای مکانیکی و متافیزیکی و انواع مدافعان سوسیالیسمهای بورژوائی و خرده بورژوائی و محافظه کار و حتی ارتجاعی داشته اند. این نقد دایره موضوع مورد نقد را، به نقد کاپیتال و نقد اساس همان پروسه ای قرار میدهد که انقلاب اکتبر سرانجام در شکست خود به آن ختم شد. سرمایه داری و نقد سیستم بردگی مزدی کارگر صنعتی جهان مدرن بورژوازی با هر پوشش "دموکراتیک" و یا توتالیتر آن. اینجاست که میتوان دید که در تقابل بین چپ و لیبرالها در جنبش دانشجوئی، بحثها به "نمودها" و نه پروسه ها محدود مانده اند. من برای سهولت بیان منظور خود و نیز برای اینکه به تکرار مفاهیمی صرفا "عام" متهم نشوم، به گوشه دیگری از این جدل و این بار از مقاله ارزشمند و جالب بهروز کریمی زاده، مندرج در نشریه دانشجوئی خاک، میپردازم.
کریمی زاده در مقاله "جایگاه و کارکرد اصلی لیبرالیسم در ایران"، علیرغم اینکه، به درست در پاراگراف سوم نوشته خود، بحث را بر اقتصاد و کارکرد اقتصاد سرمایه داری در کشورهای حوزه کار ارزان و نیز حوزه کشورهای سرمایه داری بازار آزاد متمرکز کرده است، اما در بقیه نوشته تمرکز نقد خود را به طبقات و اقشار مختلف بورژوا و خرده بورژوا و "دیدگاه " منسجم دو طبقه بورژوا و پرولتاریا در باره خود و جامعه انتقال داده است. این حداقل از نظر من، دارای رگه های نادرستی است و فکر میکنم از نظر متدولوژی در تحلیل، نقطه شروع را نه بر زیربنا و اقتصاد و مناسبات اقتصادی که از طبقات و احزاب متمرکز کرده است. این به باور من، در نگرش به جامعه و تاریخ جامعه، شروع از "نمود" ها و نه پروسه است. به این جملات از مقاله بهروز کریمی زاده توجه کنید:
"بورژوازی و پرولتاریا هر دو مستقل از قشر بندی های درونیشان یا کوچک بود نشان (از نظر کمی در مقابل دیگر طبقات اجتماعی) در مواقع تشدید مبارزه طبقاتی به سرعت چون یک کلیت واحد در این مبارزه منافع خود را پی می گیرند. هر دوی این طبقات دارای دیدگاهی منسجم و مشخص نیست به خود و جامعه می باشند.
و در نهایت این دو طبقه عمده اجتماعی هستند که در تمامی عرصه ها از فرهنگ تا اقتصاد و سیاست در مقابل هم صف خواهند کشید و دیگر نیروهای اجتماعی نیز تنها به صورت متحد و یا دنباله روی یکی از این دو صف (بورژوازی و پرولتاریا) در تعیین سرنوشت خود و جامعه شرکت می نمایند.
خرده بورژوازی نیز همچون دیگر نیروهای مشابه خود در چنین مواقعی به علت نداشتن افق و دیدگاهی منسجم (این ناتوانی از جایگاهی که این طبقه در ساختار تولیدی جامعه اشغال می نماید، کسب می کند.) به سرعت تجزیه گشته و حول دیدگاه ها ، اهداف و جریانات سیاسی بورژوایی و پرولتری قطبی می شوند.
دموکراسی به عنوان یک نظام سیاسی شکل حکومت مطلوب بخشی از بورژوازی و سرمایه داری در کشورهای معینی می باشد و در این میان خرده بورژوازی نه حامل و نه از عوامل اصلی برپا کننده دمکراسی خواهد بود، بلکه با توجه به سمت گیری به سوی یکی از طبقات اصل، به این امر برخورد خواهد نمود. در صورت نزدیکی به بورژوازی، طفیلی خط مشی و سیاست های کلان بورژوازی در برخورد با دموکراسی خواهد بود (در بالا مانع الجمع بودن دموکراسی حتی با معنای لیبرالی آن را با منافع مادی و اقتصادی سرمایه داری و بورژوازی در ایران توضیح دادیم)
به عبارتی در ایران تحقق آزادی های اجتماعی و سیاسی (یا به تعبیری بورژوایی دموکراسی را) نباید از بورژوازی و لیبرالیسم انتظار داشت. بورژوازی و به تبعیت از آن نیروهای سیاسی لیبرال تحت عنوان پراگماتیسم و واقعیات ناگزیر حکومت آتی استبدادگر ایران را پی ریزی می نمایند. این کارکرد نهایی نیروهای سیاسی بورژوازی و نیروهای سیاسی لیبرال در ایران است. " ( از مقاله جایگاه و کارکرد اصلی ایبرالیسم در ایران، خط تاکیدها از من ااست).
این احکام درست نیستند! مادام و تازمانی که مردم علی العموم، با همه طبقات واقشار آن در جامعه، در زندگی اقتصادی و در پروسه تولید و بازتولید زندگی، وارد نوع معینی از مناسبات و روابط با یکدیگر میشوند، "دیدگاه" ها و فرهنگ و اخلاق و سیاست و هنر و دین و مذهب و باورهایشان بیان روبنائی این مناسبات اقتصادی و انعکاس "ذهنی" بازتولید زندگی و معیشت است. واقعیت این است که علیرغم هر توهم ماورا طبقاتی که در مورد دولت پخش میکنند، مادام و تازمانی که چنین دولتی، بر یک جامعه سرمایه داری حاکم است، خود بزرگترین اهرم اقتصادی است. و این دیگر اعتقاد رایجی است که افکار "عمومی" چیزی جز افکار طبقه حاکم نیست. بر متن تولید و باز تولید سرمایه داری، طبقات مختلف اجتماعی نمیتوانند مستقل و بی ارتباط با این زمینه واقعی تولید و مناسبات تولید، هر کدام دارای "دیدگاه مشخص و منسجم" نسبت به خود و جامعه باشند. ما حتی دیده ایم که تولید و بازتولید سرمایه داری سرانجام قادر شد، در جائی مثل روسیه، و در کشوری که کارگران قدرت سیاسی را هم گرفتند، خود را بازسازی کند و هر نوع قفل و زنجیر و کنترل بر حرکت آزاد کسب سود و ارزش افزائی ناشی از استثمار کارمزدی را در هم بشکند. شرط لازم برای اینکه پرولتاریا بتواند دیدگاه "منسجم" خود را به عنوان یک نقد پراتیک به پیش ببرد و جامعه را حول خود سازمان دهد، این است که این نقد و حرکت سلبی متوجه تولید و بازتولید سرمایه و ارزش اضافی و نفی دائمی و لاینقطع استثمار کارمزدی باشد. چنین نقدی و چنین حرکت سلبی و انقلابی بدون در اختیار داشتن دولت به عنوان مهمترین اهرم تغییرات اقتصادی ممکن نیست. حکم نقل شده از مقاله کریمی زاده، به ما نمیگوید، حتی در دورانهای "تشدید مبارزه طبقاتی"، چرا نه تنها کارگران، بلکه اقشار خرده بورژوا، حول دوآلترناتیو سوسیالیسم و سرمایه داری قطبی نمیشوند، به ما نمیگوید چگونه است که میتوان اتحادیه های کارگری "آزاد" و از نوع اتحادیه "همبستگی" در لهستان با اعضا میلیونی راه انداخت که از بازار آزاد و از نقش و دخالت کلیسا و کشیش و پاپ حمایت میکنند؟ طبقه کارگر بطور اتومات و خود بخودی و از روی دترمینیسم تاریخی به خاطر کارگر بودنش، و اتفاقا به دلیل همین کارگر و برده سیستم مزدی بودنش، نمیتواند "دیدگاه منسجم" نسبت به خود و جامعه را داشته باشد. این وظیفه احزاب وقعا کمونیستی و مارکسیست و انقلابی است که بتوانند کارگران سوسیالیست و محافل سوسیالیست کارگران را در متشکل کردن در تحزب کمونیستتی سازمان بدهند تا قادر باشند اتفاقا به جنگ همان آگاهیهای خودبخودی و غیر سوسیالیستی در میان طبقه و در میان اذهان توده مردم بروند. از طرف دیگر نباید فراموش کرد که طبقه کارگر فقط وقتی میتواند خود را ابتدا منسجم و سپس متشکل و رها سازد که همراه با آزادی خود جامعه و از جمله "همه اقشار خرده بورژوا" را هم آزاد سازد. این تصویر که پرولتاریا فقط خود را منسجم و آزاد میکند و فقط به طبقه خود می اندیشد، و بقیه جامعه را، از جمله اقشار خرده بورژوا را، به دامان بورژوازی و لیبرالها پرتاب میکند، نیز تصویر درستی نیست. و بویژه چنین جدلی با لیبرالها، یک تصویر نه از جدال طبقات برای تغییر سرنوشت جامعه، که تصویر از جدال مواضع و جدال "دیدگاه" هااست. این به عقیده من، ظاهر شدن از موضع پائین در مقابل لیبرالها، و محروم کردن کارگر و جامعه از دکترینهای رهائی کل بشریت است. به اعتراف مهمترین رسانه های بورژوازی نیز، حتی در دوران پس از فروپاشی شوروی و جشن پایان سوسیالیسم، مارکس بزرگترین متفکر و فیلسوفی است که سروگردنی بالاتر از ایدئولوگهای جهان بورژوازی و آموزگار لیبرالها و استادان شاگردهای آماتور و مذهبی آنان در "ایران اسلامی" بوده است. این برتری فکری و قدرت جنبش و خاستگاه تفکر خود را باید در برابر افاضات الکن بقایای لیبرال جنبش "انقلاب اسلامی" حفظ کرد

No comments: